#چشمان_سگ_دارش_پارت_106


ماکان دوباره مچ دستش را کشید و اورا به سمت ماشین برد در را باز کرد و اورا روی صندلی جلو هل داد،پناه از بس شکه شده بود نمیتوانست عکس

العملی نشان دهد ،فقط با بهت به این دیوانه ی زنجیری نگاه میکرد...ماکان ماشین را دور زد و سوار شد،پایش را روی پدال گاز فشرد ،عصبانی بود و این از

طرز رانندگی کردنش مشخص بود ،تنها چیزی که پناه نمیدانست دلیل این عصبانیت بود...

ماشین توقف کرد ،پناه دورو برش را از نظر گذراند...ماکان خشک و جدی گفت:«پیاده شو»

اما پناه عکس العملی نشان نداد...همین هم باعث شد عصبانیت ماکان تشدید شود ،با فریاد گفت:«مگه باتو نیستم ؟ میگم پیاده شو،وإلا به زور پیادت

میکنم»

پناه از ترس بالا پرید و دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت:«باشه...خُب چرا داد میزنی»

انقدر مظلومانه حرفش را بر زبان آورد که ماکان دلش به رحم آمدو گفت:«وقتی یبار یه چیزی رو بهت میگم ،عین بچه ی آدم انجامش بده»

این حرف را زدو خودش از ماشین خارج شد، پناه با همان دست لرزانش در را باز کردو پیاده شد اصلا خودش هم نمیدانست چرا در مقابل ماکان کم می

آوردو مجبور به سکوت میشود...

ماشین را دور زد با سر پایین افتاده کنار ماکان ایستاد ،ماکان با قدم های بلند و مردانه اش به سمت در ورودی کافی شاپ رفت در را باز کرد منتظر ماند

تا پناه برسد ،بعداز پناه وارد شدو در را بست ،به محض ورود پسری خوش هیکل و امروزی مقابل شان ایستاد رو به ماکان گفت:«به داداش ماکان گل...»رو


romangram.com | @romangram_com