#چشمان_سگ_دارش_پارت_105

،این ماشین راهم نمیشناخت، ،پس حتماً مزاحم بود ،سعی کرد بی اعتنا باشد ،خودش خسته میشود و میرود...

راننده دستش را روی بوق گذاشت و خیال برداشتن هم نداشت...پناه دستش را روی گوش هایش گذاشت ،دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود...

بلند شدو به سمت خیابان حرکت کرد ،ماشین هم به دنبالش میرفت ،لحظه ای ترس به جانش افتاد ،دیدن همچین ماشینی در این خیابان خلوت ترس

هم داشت...

بالاخره صبر راننده لبریز شدو از ماشین پیاده شد ،صدایش را که شنید ،بی حرکت ایستاد خیالش راحت نشد که هیچ ترس و دلهره بیشتر به قلبش چنگ

انداخت...

همانطور با دستانی لرزان بند کوله اش را میفشرد...

دستش کشیده شد ،حالا روبه روی هم ایستاده بودند...

ماکان با ابروهای گره خورده و صدای بلند گفت:«دوساعته دارم بوق میزنم ،مگه کری ؟؟»

پناه دستش را از بین انگشتان پر قدرت ماکان بیرون کشیدو مچش را ماساژ داد ،نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:«آروم تر ،چته...چرا صداتو انداختی

پسِ سرت...خب فکر کردم مزاحمه »

ماکان با همان صدای بلندگفت:«برو سوار شو»

پناه که از حرفهای امروز ماکان دلخور بود گفت:«نمیام ،برو پی کارت»

romangram.com | @romangram_com