#چشمان_سگ_دارش_پارت_104


دستش را پشت گردنش گذاشت و به عقب خم شد خستگی از سرو رویش میبارید...سوگل کیفش را از روی میز برداشت و رو به پناه گفت:«بجنب‌دیگه

دختر شب شد »

پناه بلند شد کیف و پالتویش را برداشت وبه سمت سوگل رفت ،اماده ی رفتن بودند که با شنیدن صدای پرهام به عقب برگشتند :

«خسته نباشید...خانم شایسته ترتیبی میدم که از فردا برین تو اتاق خانم ملکی و باهاش همکاری کنید.»

پناه و سوگل بهم نگاه کردند، باورش نمیشد پرهام همچین کاری انجام دهد...

با خوشحالی گفت:«یعنی...من میتونم مثل بقیه..»

پرهام لبخند کمرنگی زدو گفت:«بله خانم از فردا دیگه به عنوان تایپیست اینجا مشغول به کار نیستین»

پناه تشکرکردو دو دختر از شرکت بیرون زدند...سوگل با ناراحتی گفت:«یعنی دیگه پیش هم نیستیم ؟! تازه عادت کرده بودم بهتا؟!»

پناه لبخندی زدو گفت:«یه جوری میگه انگار کجا میخوام برم، بغل گوشتم دختر»

از هم خداحافظی کردندو جدا شدند،پناه به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و منتظر ماند ،ایستگاه خلوت بود ،روی یکی از صندلی ها نشست ،هوا سوز داشت

به حدی که مجبور شد در خود مچاله شود...ماشینی ایستاد و برایش بوق زد ،توجهی نکرد و همچنان سربه زیر نشسته بود...

بوق های ممتد ماشین روانش را بهم ریخته بود ،سربلندکرد تا چیزی بگوید ،اما شیشه های دودی رنگ ماشین اورا از این کار باز داشت ،راننده را نمیدید


romangram.com | @romangram_com