#چشمان_سگ_دارش_پارت_103

ماکان دستش را تکان دادو گفت :«برو بابا»

این را گفت و به سمت پنجره برگشت و به بیرون خیره شد...پرهام پوزخندی زدو گفت:«ببینم نکنه راستی راستی گلوت پیش این دختره گیر کرده که

اینجوری داری جوش میزنی ؟!»

ماکان با اخم برگشت و گفت:«چرا مزخرف میگی؟؟ تو منو بهتر از هرکس دیگه ای میشناسی ،این کارایی که میکنم فقط برای سرگرمیمه...منو چه به

عشق و عاشقی ،خیالات برت داشته داداش»

کاپشنِ چرمِ مشکی رنگش را از روی اویز لباس برداشت و بدون خداحافظی از در خارج شد...در را محکم به هم کوبید و باعجله راه میرفت از میز دو دختر

عبور کرد ،اما لحظه ای ایستاد به عقب چرخید به پناه که با اخم نگاهش میکرد نظری انداخت...در دل گفت:«این چشمای لعنتی نمیذارن کارم پیش

بره...لعنت بهت دختر»

برگشت و از شرکت بیرون زد...

به سمت سانتافه ی مشکی رنگش رفت ،ریموت را فشرد و درش را باز کرد ،سوار شد ،سوئیچ را در جایش چرخاند و پایش را روی پدال گاز فشرد ،ماشین

از جایش کنده شد...

*****

(پناه)

romangram.com | @romangram_com