#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_93
......برای بارآخرکارت عروسیشونگاه کردم،رویاودارینوش!
بتیس-این سبزه به این شلوارکرمم میاد؟
-آره..به توهمه چی میاد!
باهیجان کنارم درازکشیدودستاشودوره شکمم حلقه کرد-کاش میتونستم کنارت باشم غزل،دوری ازتووبچمون واقعاعذابم میده!
حریصانه بینیشوچسبوندبه موهاموبوکشید-دلم ضعف میره واسه بوکشیدنت!
برای پایان دادن به این همه نزدیکی لبخندی زدموبلندشدم،چمدون لباساشوکه آماده کرده بودم،گذاشتم دم در،کت شکلاتیشوپوشیدومشغول پوشیدن کفشاش شد،همون لحظه گوشی تودستم لرزید(دارینوش:خیلی عاشقانه باشوهرت خداحافظی کن،ممکن آخرین دیدارتون باشه!!)
بتیس-غزل!
باخونسردی زل زدم به صورت جذاب شرقیش-بله؟
-خیلی دوست دارم!
لبخنده بی جونی روی صورتم شکل گرفت هیچ حسی به حرفای قشنگش نداشتم،شایدچون اون فردی نبودکه دوست دارم ایناروازدهنش بشنوم!
قبل ازاین که بره توآسانسورمچ دستاشوسفت چسبیدم،باکنجکاوی برگشت سمتم،دستاشوخیلی آروم گذاشتم روی شکمم،درست نقطه ای که بچه لگدمیزد...باشعف وهیجان جلوی پاهام زانوزدوشکمموبوسید،باورم نمی شدکه بتیس اینقدرحس پدرانه داشته باشه،دسته ی چمدونشوگرفت ورفت توآسانسور،نفس عمیقی کشیدمودروبستم،شایداحمقانه باشه اگه نگرانش بشم،ولی من سنگ نبودم،من دارینوش نبودم که تمام احساساتموتوی دلم بکشم،من غزل بودم،دختره احساساتیه ترمه....
(اززبان نویسنده:
romangram.com | @romangraam