#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_83


ساعت یک شب بود...باترس توی تخت نیم خیزشدم،صدای راه رفتن ازتوحال میومد..به خودم لعنت فرستادم که چرایه کلیدزاپاس ازبتیس نگرفتم تادروقفل کنم،سریع گوشیموبرداشتموشماره ی بتیس وگرفتم اماهرچی بوق خوردجواب نداد..صداهاهرلحظه بیش ترمی شد..درحالی که دستم ازشدت وحشت می لرزیدشماره ی دارینوش وگرفتم..تاصدای بمش توگوشی پیچیددره اتاق بازشد..یه مردبودباروپوش سیاه بایه چاقوی جیبی که توی مشتش بود،ازترس چشمام سیاهی رفت وازهوش رفتم............ به سختی چشماموبازکردم..اولین چیزی که دیدم صورت اخموی دارینوش بود،هنوزهم سرم گیج میرفت،دستاموبالاآوردموروی گونش کشیدم،خودش بود!..دستاموبین دستاش گرفت وتوسکوت زل زدبه حلقه ی تودستم..

-تونجاتم دادی؟

-قرارنبوددوباره بیایم اینجا..ولی،تنهاجایی که اون شوهره نفهمت نمیتونه پیدامون کنه..

-اون مردا..

-همون مردی که ولش کردی،تورونجات داد،ولی اون مردی که عاشقشی توروبایه بچه توشکمت توی اون طویله ی درندشتش ول کرده ورفته..میبینی آدماچجوری بهم میرسن؟

دستاموازبین دستاش درآوردموبلندشدم،نگران دستی به شکمم کشیدم-بلایی که سرش نیومده؟

-نه..بچه ی بتیس مثل خودش سگ جونه!

-دارینننن!!

-ناراحت شدی؟اشکالی نداره..آخه توخوب میدونی من چه جوری حرف میزنم،بددهن وبی عاطفه..

-آره..من خیلی خوب تورومیشناسم،کاملاباحرفات آشناهستم واسه همین اصلاناراحت نمیشم..منوبرگردون خونم!

-اگه ایندفعه ببرمت دیگه بت من بازی درنمیارم واسه نجاتت..

-منوببرخونه ی بابام..

romangram.com | @romangraam