#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_66


-مرسی خاله!!

-بشین عزیزم خسته میشی ...

دامنمومرتب کردم ونشستم بتیس شونه هاموگرفت ومنوکشیدتوبغلش،دارینوش باصورتی کبودلیوانشوروی میزگذاشت وبه سمت مااومد هرچه قدرکه اون به مانزدیک ترمی شدبتیس هم فشاردستاش روروی شونه هام بیش ترمی کرد....

دارینوش-مبارک باشه خیلی بهم میاین مخصوصااینکه غزل جون رمانتیک واحساسی دوست داشت که خداروشکرنصیبش هم شد،شرمنده من اجازه گرفتن بلدنیستم عذرخواهی هم بلدنیستم کاره خیلی مهمی دارم که بایدسریع خودموبرسونم فقط کادوی عروسی غزل مونده که بامن میادتاتحویلش بدم..

مچ دستموسفت چسبیدوبلندم کرد،بتیس بااخم روشوبرگردوندوزیره لب فحشی داد،دارینوش اینقدرمنودنبال خودش کشوندکه رسیدیم ته باغ...

-چیکارمی کنی؟دستموشکوندی!

-میدونستی بااین آرایش چقدزشت ودلقک شدی؟

-ببخشیدازتونظرنخواسته بودم..

-ولی این لباس عروس خوب به تنت نشسته،عروسک شدی،عروسک عشق.... من نه هاعروسک خاله بازی بتیس کلاعاشقه عروسک بودنی نه؟

-دنبال چی هستی؟انتقام؟

-تواصلادرحدی هستی که بشینم به فکره انتقام ازتوباشم؟

-پس خواهشادست ازسره زندگی وشوهرمن برداروقتی میبینمت هیچی جزیه سری خاطرات افتضاح توذهنم نمیاد..

romangram.com | @romangraam