#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_65
-ناراحت شدی؟فک کردم خوشحال بشی..
-من فقط ازمرگ توخوشحال میشم حالابروبمیر!
باخونسردی دستاموبین دستاش قفل کردوکشوندم سمت در،ازهمین بالای پله هاهم مشخص بودمهمونای خیلی زیادی اومدن،پامونوروی پله ی سوم وچهارم که گذاشتیم همه شروع کردن به دست زدن وسوت زدن یه گروه فیلم بردارفوق العاده حرفه ای اززاویه های مختلف عکس وفیلم میگرفتن تواون بین به دنبال دوچشم آبی جذاب گشتم...اومده بود،باتیپ فوق العاده نفس گیروجذاب گوشه ای ازسالن نشسته بودبااخم نگام نمی کرد،خشک بودولی تونگاش یه چیزه جدیدوعجیبی بوداگه خوش بینانه نگاه می کردیم شایددلتنگی شایدهم حسرت!لیوان شامپاینی برداشت وقبل ازاینکه بخوره چشمکی بهم زدوسرکشید..
بتیس-حواست کجاست عزیزم؟مهمونامنتظرن..
مثل مرده های متحرک بامهمونااحوال پرسی می کردم ودوباره به دستای بتیس خیره می شدم که بدجوری روی کمرم به حرکت دراومده بود..
خاله گندم بااشک بغلم کردوزیره گوشم گفت-چقدخوشگل شدی عزیزه خاله..
-بقیه نیومدن؟
-میدونی که چرانمیان؟همشون دلشون خونه..
-دلم واسه مامانم تنگ شده خاله..
-اونم حتماخیلی خوشحاله..دوسش داری؟
-من..
-توچشمات جزنفرت چیزی نمیبینم ولی امیدوارم خوشبخت بشی!
romangram.com | @romangraam