#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_39


دستاموازبدنش جداکردوخیلی سردزل توچشام-توبرای ادامه دادن به زندگیت هیچ نیازی به من نداری..

باالتماس دستاشوبین دستام گرفتم-من زخمت ودرمون می کنم نمیزارم مثل سنگ سردویخی بمونی بهت ثابت می کنم که توهم میتونی بخندی،میتونی عاشق بشی..

-ولم کن!من اونقدرکثیفم که هرکیوبیادسمتم آلوده می کنم فهمیدی غزل؟توپاک بمون،من نمی خوام کسی باشم که پاکی دختره ترمه رومیگیره..

-توگذشته ی منی،میدونم.... اینوازروزه اول فهمیدم،ازهمون روزه اول حس خوبی بهت داشتم من ازهمون روزه اول بهت اعتمادداشتم!

-تومغزت معیوبه غزل چون بچه ای و من اولین مردی هستم که پاتوزندگی تومیزاره واسه همینه که فک می کنی بهم اعتمادداری،امروزکه تموم شه بازمثل دیروزمیزنیم توسروکله ی هم فقط همین!

مثل خودش دادکشیدم-من بچه نیستم توهم پدرم نیستی،توفقط میتونی یه جایگاه واسه من داشته باشی،مرده زندگیم مردی که تمام لحظات عمرمووقفش کنم مردی که واسه درمانش ازهمه ی زندگیم بزنم!

بافریادی که کشیدهمه ی تنم لرزید -بس کن غزلللل!توازمن چی میدونی؟ازگذشته ی من؟ازالان من؟ازآینده ای که منتظرمه؟بامن باشی که چی بشه؟من عشق بازی بلدنیستم من فقط بلدم بزنم وبکشم؟حرف احساسی بلدنیستم چون ازهیچکی نشنیدم..ته عشق من میدونی چیه؟اینکه فقط به طرف مقابلم فرصت زندگی کردن بدم،میدونی چرا؟چون من به هرکی نزدیک میشم یه جوری بهش زخم میزنم که اون زودترنتونه به من زخم بزنه..ازآدمی که روزشوباکینه وانتقام شروع می کنه باقتل وخونریزی هم تمومش می کنه انتظاره معشوقه بودن داری؟ازآدمی که تک تک حرکاتش بازورووحش انجام میشه انتظار تکیه گاه بودن داری؟من ازده سالگی باهزارنفر...... داشتم اندازه ی موهای سرم،هیچکدومشون وفادارنموندن چون تختمم بوی کثافت وخون میده همه روهارمی کنه..

چشماش سرخ ورگای گردنش به شدت متورم شده بودهرلحظه امکان داشت اززوره خشم منفجربشه!

بالحن بغض آلودی گفتم-هیچکدومشون برام مهم نیست!

چنان باشدت صورتشوبه صورتم نزدیک کرد که نزدیک بودبیفتم زمین ولی ازپشت محکم نگهم داشت،هرلحظه که می گذشت دستاش به جای اینکه پشتمونوازش کنه فشارش روبیش ترمی کردجوری که مطمئن بودم جای انگشتاش تایه مدت طولانی روی کمرم میمونه،می خواستم دستامودوره گردنش حلقه کنم که محکم مچ دستموپشتم قفل کرد،اینجوری بیش تردوسش داشتم بدون ملایمت پرازنیاز،پرازخشونت! نفس دوتامون که بنداومدازم جداشد،بدون اینکه بهم نگاه کنه سوییچ وکاپشنشوبرداشت ودروبهم کوبید!جلوی آینه وایستادم...لبخنده پیروزمندانه ای روصورتم نقش بست به هدفم رسیده بودم،سست شدنش...امافقط دربرابره من! .............. ثمره درحالی که ازفضولی وهیجان داشت سکته می کردزل زده بودبه لبای من...

-خوب..بقیش..

-همین دیگه هموبوسیدیم،بقیه نداره که..

romangram.com | @romangraam