#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_2


-تااون جایی که من یادم میاددانش آموزی به جزمن نداشتی...

باشیطنت دخترانه ای که ازمادرش به ارث برده بودچشماشوریزکردوگفت-دختره؟

-فضولی نکن میفهمی!

-وای دامون نکنه ....تعلیم دادی؟

-دیگه نه دراون حد!آدم مثل خودمون.

-مگه ...... حیوان خوب اونم آدم!

-میزنم روترمزپرتت می کنم توبیابونااااا...

سپس خیلی آرام نجواکرد-چموش!

تامقصدیک کلام هم لب بازنکردولی کلی سوال ومسئله ی جورواجوردرمغزکوچیک فندقی اش درنوسان بود!باصدای جیرترمزبالذت به پیست نگاه کردبدون مکثی پیاده شدامادامون دردلش دعادعامی کردبتوانداین بغض لعنتی راسرکوب کندباچشمانی سرخ شده نگاهی دلتنگ به ماشین مشکی رنگ انداخت عجیب نبوداگرجای خالی اش همه جاحس شودعجیب نبودکه صدای خنده هاوچشمهای معصوم سبزش مدام درمقابل چشم های دامون نباشدتاگورحسرت دیدن دوباره ی اوراباخودمی برد،وفقط چیزی دردلش زمزمه می شودقرارنبودمنوتنهابزاری ویکی یه دونه توبزاری توبغلم!قرارنبودنامرد!بادیدن چشم های مشکی رنگ خماره غزل تنهادلیل زنده بودنش ازرویای قشنگ زندگی اش بیرون امد کت تک طوسی رنگش راازروی صندلی برداشت وپیاده شددیدن غزل درلباس های ترمه آنچنان لذت بخش وزیبابودکه محوه تماشای اوشد...

-دامون!دامونی؟

انگشت های ظریف غزل راکه مقابل صورتش تکان می خوردباشیطنت پدرانه اش دردهان کشید وگازگرفت!

غزل-آی آی ول کن ددی اکی دامون نه بابااصلاآقاجون،خوب شد؟

romangram.com | @romangraam