#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_127


-فرداآخرین جلسه ی دادگاهمونه،فک نمی کنم حرف ناگفته ای باقی مونده باشه...

-نیومدم پشیمونت کنم ازجدایی فقط اومدم حرف بزنیم!

اولین باربودکه بدون خشونت چیزی ازم می خواست به احترام تغییری که تورفتارش داده بود، بدون حرف پشت میزنشستم.

دارین-توازمن چی میدونی؟

-خیلی چیزاکه برای جدایی مصمم می کنه!

-به جزاخلاقم؟

-تقریباهیچی..چون توهیچ وقت نخواستی ازت چیزی بدونم،آخه میدونی؟من همیشه برای توغریبه بودم!

-دامون همونقدرکه برای توپدره خوبی بوده برای من هم فرده ارزشمندی بوده،تنهاکسی که یه بچه ی یتیم وکه باباش قماربازومعتادبوده ومادرش یه خیابونی روتوزندگیش قبول کرده..تاپونزده سالگیم شداولین مردوالگوی زندگیم،بهش حسودیم می شد،کوچیک بودم ولی میدونستم چه گوهری کنارش نفس می کشه،به هربهونه ای بودمیومدم خونتون که ترمه روببینم،من توکل زندگیم حتی یه دوست هم نداشتم،ترمه شداولین زن زندگیم که به اندازه ی دنیاواسم ارزش داشت!مثل بت میپرستیدمش،اگه حرف اززیبایی می شدمی گفتم ترمه،اگه حرف پاکی وزن بودن میومدوسط بی شک می گفتم ترمه!توکه اومدی توزندگیشون،حسودیام بیش ترشد،حالادیگه ترمه بین دونفرتقسیم می شد،یکی تو،یکی دامون!اولش ازت نفرت داشتم حتی حاضرنبودم نگات کنم،تااینکه یه روزترمه توروتوبغلم گذاشت،اون موقع یه پسره شونزده ساله بودم که واسه بزرگ شدن تونقشه می کشید،ساعت هایه گوشه ساکت میموندوتوروباموهای بلندمشکی تصورمی کردکه توقشنگ ترین حالت ممکن بین دستام فشرده می شدی!وقتی پونزده سالم شدودامون هویت واقعیموواسم آشکارکرد،تبدیل شدم به یه بت سنگی وسردکه جزخودش چیزیونمیشناخت،تمام حس های عاطفیم مثل یه آتیش خاموش شدن وتبدیل شدن به نفرت وکینه،ازدامون خواستم که اجازه بده برم لندن،ایران ودوست نداشتم واسم،بوی مرگ وخون میداد!واسه آخرین باراومدم سراغت..فقط پنج سالت بود،یه دخترچشم مشکی شیطون که ازدرودیواربالامی رفت امااجازه نمیدادلاک دستاش واتوی لباساش بهم بریزه!وقتی خواب بودی چشمات وبوسیدم،فقط ازروی عادت،حتی ذره ای به خاطردلتنگی ووابستگی نبود،توروهمونجا..توی همون اتاق توی دلم کشتم ورفتم...غروب های دلگیروساختمون های تنگ وتاریک بدون چشم آهوی بچگیم اونقدروحشی وبی تابم کردکه شدم دارینوشی که جلوت نشسته...من حتی توان ابرازعلاقه ویه جمله ی ساده ی محبت آمیزروهم ندارم،منی که توآیندم روزی هزاربارخوشبختت می کردم کاری کردم که روزی هزاربارازاینکه عاشقم شدی پشیمون بشی!امشب اومدم علاوه براینایه چیزدیگه هم بگم..من بی رحمم ولی نه اونقدری که چشم آهومومجبورکنم بامنه وحشی بمونه وبیش ترعذاب بکشه،برای طلاق باهات همکاری کردم چون یه فرصت پیش اومده که توروازخودم دورکنم تاشایدبتونم خودمودرمون کنم ولی می خوام بدونی این به این معنانیست که بتونی بامرده دیگه ای به جزمن باشی یاحتی واسه یه ثانیه همینطوری که به من نگاه می کنی نگاش کنی!

-ازمن میگذری؟

-آره..فقط وقتی که مرده باشم!

-حرفای آخرت همینابود؟

-مواظب چشمات باش،فک کن امانت منه!

romangram.com | @romangraam