#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_104


دارینوش ناباوروشوک زده به دستای خونیم نگاه می کرد...جلورفتم..دستای خونیمومقابل چشماش گرفتم..

-چشم آهوی تو..یه قاتله!

انرژی بدنم تحلیل رفته بود،تویک آن چشمام سیاهی رفت وتوآغوش دارینوش فرورفتم...............

(اززبان نویسنده)

کودک راباپتویی که دورش پیچیده بودنددرآغوش دارینوش سپردند....حس عجیب وغریبی به اودست داد،حسی که تاالان هیچ گاه اوراتجربه نکرده بود،مگرغیرازاین بودکه بایدازاین کودک نفرت داشته باشد؟هرچه نباشد،دختره بتیس بود،یادگاری ازگذشته ی شوم ونحسشان،شایدهم تیکه ای ازجان چشم آهویش!ثمره ی رابطه ی نامشروع چشم آهو بادشمن خونی اش!

پرستار-مبارک باشه بابای مهربون،ماشالله چه دختره خوشگلیم هست خداحفظش کنه!

مبارکش بود؟تبریک برای به دنیاآمدن نفرت انگیزترین کودک زندگی اش؟اصلادارینوش کجاوحس پدرانه کجا؟تاهمین جاهم برای غزل آمده بود،برای قول وقراری که به دامون داده بود!کودک رادوباره درآغوش پرستارجای داد... چه کسی می دانست که این مرده مغروروسنگی چه عذابی راتحمل می کند؟

پرستار-آقا..باشمام آقای محترم..

(غزل)

موهای خیسموروی شونه هام رهاکردمورفتم توی اتاقش..بااخمای درهم به ورقه های روی میزخیره بود،همین که وارده اتاق شدم نفس عمیقی کشیدوباحرکت دست بهم فهموندکه برم پیشش،باهیجان وذوق روی پاهاش نشستم ودستامودوره گردنش حلقه کردم ...بدون اینکه اخمای جذابش وبازکنه موهای خیسموتوی مشتش گرفت وچسبوندبه بینیش..این بورودوست داشت،بیش ترازهرچیزه دیگه ای..

من-نمی خوای بگی ازچی ناراحتی؟

-نه...

romangram.com | @romangraam