#چراغونی_پارت_85


مرسده به طرف شهروز برگشت و گفت: جواب تو هم بمونه براي بعد آقاي محترم

شهروز دسته چپش رو عمود به طرف پيشونيش برد به حالت سلام يه تكوني داد و گفت: تا بعد خانم محترم ...

دست شهروز رو گرفتم ديگه نمونديم تا دور شدن ماشين مرسده رو نگاه كنيم و به داخل باشگاه رفتيم ...

******

نورا

هنوز هم از اين همه شباهت گيج بودم ... شنيده بودم آدمها همزاد دارن ولي نه ديگه تا اين حد ....شهروز بي نهايت شبيه سعيد بود !

با ياد سعيد باز هم غمي روي دلم سنگینی کرد ... بايد بهش زنگ مي زدم دلم تنگ شده بود براي سعيد ... دوستم همراهم ...شايد هم عشقم... ولي نه من عاشقش نبودم ... هيچ وقت ،اون هميشه دوستم بود ...

***

در راه برگشت به خانه بوديم ... قرار بود مرسده اول مرا برساند ....بعد خانه هم خودش برود و آماده شود تا شب به خانه حاجي بيايد...به سقف هايه شيب دار شهر نگاه كردم اين شهر حتي از شهر لندن هم برايم قشنگ تر بود ...

امروز با وجود مرسده پر حرف و اميني كه حتي يك كلمه حرف نزد واقعا خوش گذشت ...

امروز به اندازه تمام سالهاي عمرم خريد كرده بود ... مرسده هم اين بين چيز هايي براي خودش و امين مي خريد ...

امروز چيز هايي شنيده بودم كه كمي مرا غمگين كرده بود ...


romangram.com | @romangram_com