#چراغونی_پارت_84

نگاهم به مرسده افتاد... نميدونم چرا؟ نميتونستم درك كنم چرا چشم هاي خواهرم انقدر غمگين شد...

شهروز نگاهي بهم انداخت سعي داشتم عادي نگاهشون كنم ... اصلا به من چه كه" نورا"چه برخوردي با ديگران داره ...

_چهره شما برام خيلي آشناست... شبيه يك دوست قديمي ...

شهروز با چابلوسي جواب داد :

_ خوب خدارو شكر الان ديگه يه دوست جديد داريد كه ميتونه جاي اونو واستون پر کنه...

"نورا "كمي فكر كرد:

_جاي اونو كه نمي تونيد بگيريد ... ولي جاي خودتونو مي تونيد داشته باشيد ...

شهروز بلند خنديد ... مرسده به طرف نورا برگشت با يه لحني که معلوم بود داره سعي ميكنه عادي باشه گفت :

_ديگه بريم نورا جان ؟ ظهر شد ؟

بعدم آروم جوري كه نورا نشنيد گفت : تا صبح اين پسره رو ول كني واي ميسته حرف ميزنه

_ هـــــان؟ ... بريم ...

نورا به طرف شهروز برگشت و گفت : باي شهروز...

و دوباره روي صندلي عقب نشست ... مرسده هم اعتراضي نكرد

romangram.com | @romangram_com