#چراغونی_پارت_83
_اولا اين تصميمتو كي گرفتي ؟ تا ديروز كه همچين تصميمي نداشتي ؟
دوما كارو زندگيه من اينجام هست ديگه، نميدوني ؟
چشم هام به شهروز و مرسده بود ...
ميدونستم اگه اگه جلوشونو نگيرم همين جور ادامه ميدن ...
اومدم حرفي بزنم تا دعواي اينا رو بخوابونم كه چشمام به "نورا " افتاد ...
تو اين دنيا نبود ... جوري به شهروز نگاه ميكرد كه انگار سالهاي ساله ميشناسدش ...
كم كم ابرو هام به حالت اخم در اومد ...شهروز هم سنگيني ِ نگاه "نورا " رو حس كرد و به طرفش برگشت ...
نورا خيلي بي مقدمه دستاشو به طرف شهروز دراز كرد
_ شهروز من خيلي خوشحالم از آشناييت...
سكوتي بينمون به وجود اومده بود ... نمي دونستم چمه ...چرا من بايد از اين برخورد نورا ناراحت میشدم؟!
ولي شهروز خيلي ريز خنديد و دستاي دراز شده نورا رو گرفت و فشرد ...
_منم خيلي خوشحال شدم نورا خانم...
romangram.com | @romangram_com