#چراغونی_پارت_82

اين پسر منو از كجا مي شناخت ؟! چهرش رو خوب نميديدم به خاطر نور شديدي كه از بيرون مي اومد و اون هم پشت به نور بود چهرش تاريك شده بود ...

امين خيلي سريع از ماشين پياده شد ...و خودشو تو بغل مرد انداخت ... يه لحظه فكر كردم شايد اين مرد پدر امين باشه ... و شوهر مرسده!!

پشت سر امين از ماشين پياده شدم ... انگار ما امروز قرار نبود بريم بازار ...

بعد پیاده شدن از ماشین بيشتر از اين كه به این فکر کنم که پسره منو از کجا ميشناخت يا اين كه پدر امين هست يا نه متعجب شدم ...

چشم هاي درشت قهوه اي روشن... پوست تيره ... قد بلند و هيكلي پر بي نهايت برام آشنا بود ....

مسعود





منتظر يه دعواي ديگه بين اين دو تا بودم ... اين عادت هميشگيشون بود ... دقيقا مثل سگ و گربه به جون هم مي افتادن ... هميشه هم شهروز بود كه شروع كننده اين بحث ها بود ...

صداي مرسده كه آخرين نفري بود كه از ماشين بيرون اومده بود حواسمو بهش جمع كرد!

_ ببين شهروز من تصميم گرفتم ديگه با آدمايي كه از شعور هيچي حاليشون نيست دهن به دهن نشم ...

ولي تو نمیذاري ! اصلا مگه تو كارو زندگي نداري كه هميشه اينجایی؟

يا خونهِ مايي يا اينجا ...

romangram.com | @romangram_com