#چراغونی_پارت_86
كه مرسده شوهرش را در يك تصادف، وقتي كه حامله بوده از دست داده ...
كه شوهرش ناراحتي قلبي داشته و بعد از تصادف... آسیب زيادي نديده بود ِ...
ولي وقتي چشمش به چهره مرسده مي افتد كه تمام صورتش غرق در خون بوده ... قلبش براي هميشه از كار مي ايستد و هيچ وقت هم پسرش را نمي بيند ...
دلم خيلي برايش سوخته بود وقتي از شوهرش كه فهميده بودم اسمِش علي است صحبت میکردِ چشمانش مثل دو كاسه خون شده بود ...
خدا رو شكر كرده بودم كه مرسده اين حرفها رو زماني ميزد كه براي استراحت بين خريد به يك پارك كوچك رفته بوديم و امين در حال بازي بود ....
عاشق امين شده بودم ... من دو ساعت بعد از شروع خريد، شروع كرده بودم به غر زدن ولي امين ساكت و بي خيال ما را همراهي ميكرد ولي هيچ وقت بي كار نبود ...
تمام مدت در حال خوردن بود .. از چيپس ، پفك ، كيك و غيره تا ترشيجاتی كه من يكي با دیدن هر كدام از آنها دهنم آب مي افتاد ...
مرسده گفت كه اسم اون چيز ترش قرمز رنگ اخته است ... طعمش عالي بود ...
توي مغازه مانتو فروشي بود كه يه لحظه فكر كردم مرسده منو با جعبه مداد رنگي اشتباه گرفته از هر رنگي برام
مانتو برميداشت ...
كلافه شده بودم پوشيدن مانتو برام سخت بود چه برسه كه بخوام حالا اين رنگها رو هم بپوشم...
ولي این بين چشمم به مانتوي آبي رنگي افتاد كه جنس شلي داشت و خيلي هم بلند بود مانتو دكمه اي نداشت كه بسته شود ولي چون جلويش افتاده بود و چين زيادي داشت زياد معلوم نبود كه كاملا بازِه و دكمه نداره...
به مرسده كه نشونش دادم اون هم خوشش اومد ..
romangram.com | @romangram_com