#چراغونی_پارت_77
_پس من بيخود اين همه راه اومدم ... با خودم فكر كردم يه بار بتونم تو رو از تصميمت برگردونم ...ولـــ..
مسعود ميان حرف خواهرش پريد ...
_اين چه حرفيه خواهري ...
مرسده با خنده گفت:
_ميدونم شوخي كردم ... به طرف نورا كه داشت قهوه اش را ميخورد برگشت و گفت:
_نورا جان ... وقت تو رو هم گرفتم عزيزم؟!!
نورا آخرين جرعه كافي را نوشيد ... نمي دانست مرسده چطوري وقتش را گرفته بود كه خودش خبر نداشت ... براي همين جوابي براي حرف مرسده نداشت ...
مرسده از جا بلند شد ...
_ بريم نورا جان ؟؟ نورا به طرفش برگشت
romangram.com | @romangram_com