#چراغونی_پارت_76
مرسده نميدانست چه بگويد ... هر چقدر هم اگر اصرار ميكرد مسعود از حرفش بر نمي گشت ...
ولي نورا ميخ شده بود تو صورت مسعود ... مسعود انقدر آرام حرف زده بود كه بتونه تمام حرف هاشو درك كنه ...
از اين كه داشت جاشو به جوون تر از خودش ميداد خوشش اومده بود اين نشون دهنده اين بود كه آدم خودخواهي نيست ...
با خودش تكرار كرد البته نه هميشه ... وگرنه نظرشو در مورد سفارش "كافي" مي پرسيد ....
ولي اينو نفهميد چرا مي خواست ورزشو كنار بذاره بعد ازدواج كنه ....
معني اين كه من آدم حساسيم رو اصلا درك نمي كرد ...
_ پس تصميمتو گرفتي داداش...
_بــله ... هم اون هم تصميم دارم بعد از سفر بابا و مامان يه فكري هم واسه زندگيم بكنم ...
مرسده فهميده بود كه" يه فكري براي زندگيم بكنم " يعني يا برم تو خونه مستقل خودم يا ازدواج كنم ...البته گزينه اول بيشتر به مسعود ميخورد ...
مسعود اهل ازدواج نبود اگه اين حرف زده بود ، صد در صد براي راضي كردن بقيه براي تصميمش بود ...
romangram.com | @romangram_com