#چراغونی_پارت_75
مرسده ديگر طاقت نياورد ... با لحني دستوري رو به مسعود گفت:
_خوب دليلتو براي اين تصميمت بگو ... ميخواست بگه احمقانه ولي جلو نورا نتونست ...
مسعود نگاهي به نورا انداخت دوست نداشت در مورد مشكلاتش پيش او حرفي بزند ... ولي چه مي كرد كه مرسده تا قانع نمي شد دست از سرش برنمي داشت...
براي همين شمرده، شمرده شروع كرد به حرف زدن :
اول بايد بگم كه من تصميم خودمو گرفتم ... حتي با مربيم هم مشورت كردم اونو هم به سختي راضي كردم ...
ببين خواهرم دلم ميخواد بذارم كنار تا جوون تر ها هم راهي داشته باشن تا خودي نشون بدن ...
دلم مي خواد تو اوج خودمو كنار بكشم ، نمي خوام روزي برسه كه مردم از كارم ناراضي باشن خودشون بخوان منو كنار بذارن ...نگاهي به نورا كرد...
نميخواست پيش اون اين حرفو بزنه ولي مجبور بود ...
_من بيست و هشت سالمه .. هيچ فكر نكردي چرا تا حالا ازدواج نكردم ...چون دلم نمي خواد زنمو تنها بذارم و ماه به ماه برم اردو ...
مرسده به ميان حرفش آمد و سريع گفت:
_مگه فقط تويي كه ورزشكاري ... اين همه آدم هم خانواده تشكيل دادن هم ورزشكارهاي معروفين ...
_ من به اونا كاري ندارم ... خودم نميتونم... ميدوني كه آدم حساسيم ... بعدش هم من الان باشگاهي دارم كه ميتونم توي اون بچه هايه ديگري رو آموزش بدم ...
romangram.com | @romangram_com