#چراغونی_پارت_74
با سر حرف داييش رو تاييد كرد ...اين دفعه مسعود بلند خنديد ...
_از دست تو امين با اين تاييد كردنات
وبه دنبال اون ها به طرف بوفه راه رفت...
نورا به طرف جايي كه مسعود با دست نشان داده بود راه افتاد ....هنوز چند قدمي بر نداشته بود كه صداي مرسده كه با عجله خودشو بهش رسونده بود سر جا نگهش داشت ...
_وايسا نورا جان منم اومدم ... مسعود بياين ديگه
با سرعت كمتري وارد بوفه كوچكي كه در باشگاه بود شدند ...
آن موقع صبح هيچ كسي اينجا نبود.... مسعود اينجا رو بهتر از اتاق كارش كه با باشگاه كوچولويي فرق نداشت مي دونست .
نورا به اطراف كافه نگاهي انداخت ...چقدر اين نور كم، محيط كوچكش اونو ياد كافه اي انداخته بود كه سالهاي سال اونجا كار كرده بود ...
در چشم بهم زدني خاطراتش از پانزده سالگي تا بيست و پنج از جلو چشمانش گذشت ....
با صداي مرسده از خاطراتش بيرون اومد ... به مرسده نگاهي كرد ...
بيا اينجا نورا جان .... خودش اول از همه به طرف ميز چهار نفره اي رفت ...
روبه روي هم نشسته بودند .... مسعود براي همه قهوه سفارش داد و براي امين هم بستني ...
نورا باز هم از اين پسر بدش آمد ... شايد اون هم آيس كريم مي خورد ... نپرسيده براي آنها هم" كافي" سفارش داده بود ....
romangram.com | @romangram_com