#چراغونی_پارت_73


مرسده لبشو جمع كرد ... "اين چرا اين قدر گيج ميزنه؟! ... خوبه گفت فارسي حاليم ميشه "

با يه حالتي گفت:بريم ... يه چيزي بخوريم نورا خانم ...

تمام كلمات رو آروم گفت انگار نورا كره، نميتونه بشنوه چي ميگه، نورا بيخيال شونه اي بالا انداخت:

_بريم

مسعود از حركت مرسده خندش گرفته بود ولي حركت نورا خیلي خنده دار تر بود. خيلي بي خيال از حرصي كه مرسده ميخورد گذشته بود و راحت گفته بود "بريم"

_پس بفرماييد ...وبا دستاش به طرف بوفه كه سمت راستشون بود اشاره كرد ... اولين نفر هم نورا بود كه به سمتی كه مسعود اشاره كرده بود رفت ...

نورا كه كمی دور شد مرسده آروم به مسعود گفت: من با اين دختره خل نشم خيليه ...فكر كن از صبح تا حالا باهام 5 كلمه هم حرف نزده ... بعد هم بي خيال جواب مسعود دنبال نورا راه افتاد

_وايسا نورا جان منم اومدم ... مسعود بياين ديگه

مسعود به خواهرش نگاه كرد كه تند خودشو به نورا رسوند ...

به طرف امين برگشت ... ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

_قدر مادرتو بدون ..يه اعجوبه ايه که همتا نداره؛ به خدا ...

بازم امين فقط به داييش نگاه كرد ... معني اعجوبه رو هم نمي دونست خب ...


romangram.com | @romangram_com