#چراغونی_پارت_72
ميخواست بگه" نورا " خانم ولي همينش مونده بود. تا حالا دختري غریبه ای رو به اسم کوچیک صدا نكرده بود كه اين دوميش باشه ...
اخماي نورا باز شد. انگار فراموش كرده بود كه تا چند لحظه پيش براي چي به مسعود اخم كرده بود ...
_محسني ... من نورا محسنيم ...
مسعود هم فكر كرد "چه زود تغیير قيافه ميدن اين زنا!!" اون از خواهرش كه درجا لبخندشو تغيير ميده و اخم ميكنه ... اينم از اين انگار تا حالا هيچ اخمي نكرده ...
_بله ... خانم محسني خيلي خوش اومديد ...به طرف مرسده برگشت ...
_ خواهرم نگفته بود كه شما هم همراهش هستيد ...
ولي نورا تو فكر اين بود كه امين بچه كوچولويي نيست ولی تو بغل اين پسره خیلی كوچولو به نظر مياد!!...
_ما داشتيم ميرفتيم خريد ... ولي مامان زنگ زد بهم و گفت كه چه تصميمي داري. همین باعث شد كه بيايم اينجا تا من ببينم حرف حساب تو چيه ...
مسعود كلافه به مرسده نگاه كرد " آخه اينجام جاست که انتخاب كرده واسه بازخواست"
_خواهر من اينجا كه نميشه! بريم تو دفترم تا اونجا با هم صحبت كنيم ...
_نه بريم بوفه بشينيم، يه چيزي هم میخوريم ... نظره تو چيه نورا؟
نورا گيج به طرف مرسده برگشت ... "اين چي گفت؟؟؟" تمام حواسش به امين بود ... اصلا متوجه حرف مرسده نشده بود براي همين گيج گفت :
_ هــــــــان؟!
romangram.com | @romangram_com