#چراغونی_پارت_71
ديگه كنار اونها رسيده بودند ...مرسده با ديدن مسعود وامين لبخندي زد ... ولي با يادآوري اين كه براي چي اينجاست لبخندش سريع جمع شد و جاشو با يه اخم غليظ عوض كرد ...
مسعود از اين تغيير چهره خواهرش خندش گرفت ... ولي چشمش به نورا هم بود ... اين چرا ميخ محمود شده و دست از سرش برنميداره؟! ... با صداي بلندي سلام كرد. شايد نورا چشم از محمود برداشت ...
_ سلام خيلي خوش اومديد ...
هيچ وقت به مرسده اين جور خوش آمد نمي گفت. تمام اين لفظ قلم حرف زدنش براي نورا بود ... ولي نورا كه هنوز غرق لهجه نگهبان بود ... با صداي بلند مسعود ترسيد ...
با ترس به طرف مسعود برگشت ... با ديدن مسعود كه با حالت جدي نگاهش ميكرد اخمي كرد ...
مسعود فكر كرد ... باز من اين دختر رو ترسوندم
چشم هاي مرسده بين نورا و مسعود ميگشت ... اخم نورا اونو به خنده انداخت و موضوع قاتل بودن مسعود رو به يادش آورد...
ديگه طاقت نياورد و براي پرت كردن حواس نورا گفت:
_سلام بر داداش گرامي ...
مسعودم در حالي كه چشمش هنوزم به اخم نورا بود فكر كرد " دختره با چه نفرتي نگام ميكنه! خوبه كه خودم اون گوسفند رو قربوني نكردم! ...اوه بعد حتما خودش با دستاش منو مي كشت!"
_سلام خام ِ...ولي يادش اومد فاميلي ِ اين دخترو نميدونه ولي ميدونه كه فاميليش" توكلي" كه فاميلي حاجيه نميتونه باشه...
_ببخشيد من فاميلي شما رو نميدونم نـ...
romangram.com | @romangram_com