#چراغونی_پارت_70

حالا ديگه نورا تموم حواسش به مردي بود كه لباس يك دست سورمه اي پوشيده بود و داشت با مرسده حرف ميزد. نورا گيج لهجه اي بود كه مرد داشت با مرسده حرف ميزد ... فارسي رو يه جور خاصي حرف ميزد ولي سخت نبود تشخيص دادن اين كه اين مرد نگهبان اينجاست ...

مسعود همراه امين از راه رويي كه دفترش در اون بود گذشت و به طرف ورودي رفت ... ولي با ديدن نوه حاج محمد ک کنار محمود آقا ايستاده بود توقف كرد ...

مرسده نگفته بودكه اين دختر رو ميشناسه!! ... حتي نگفته بود كه همراه اون به اينجا مياد!!

با ايستادن مسعود امين به طرفش برگشت ... فهميده بود كه داييش از ديدن اون خانومه كنار مادرش تعجب كرده...

مسعود وقتي ديد امين همين طور زل زده بهش و نگاهش ميكنه گفت:

_ چيه پسر؟ ... تو چرا اينجوري نگاه مي كني؟ ... خوب تعجب كردم!... اين دختر تو اين دوروزي كه ميشناسمش دو بار منو سوپرايز كرده ... هميشه جايي ديدمش كه اصلا فكرش رو هم نمي كردم ...

امين از حرف هاي دايش سر در نمي آورد ...فقط با يه صورت جدي براي داییش سر تكون داد ...

مسعود از تاييد امين خندش گرفت و باز هم به راهش به طرف مرسده و.... يكم فكر كرد تا به ياد بياره اسم اين نوه حاج محمد چي بود ؟!!

_آهان نورا!

اسم نورا رو به زبون آورد ولي صداش اونقدر آروم بود كه جز امين كه تو بغلش بود كسي نشنوه ... و باز هم چشماي امين به طرف دايش برگشت ...

مسعود يه نگاهي بهش كرد ... لباشو جمع كرد ... يه ابروشم داد بالا ...

_اسمشه... نورا ... اسم اين دخترس ديگه امين جون

بعدم با يه اخم ساختگي گفت: شيطونه ميگه بذارمت پايين اين بالا نشستي مچ منو بگيريا...

romangram.com | @romangram_com