#چراغونی_پارت_69
_ پس بزن قدش كه بريم به جنگ مامان مرسدت ...
امين با قدرت دستاشو به دست مسعود زدو هر دو از اتاق بيرون رفتن ...
مرسده دست هاي نورا رو گرفته بود ...
داشت مي مرد تا بيشتر درباره اين دختر بدونه ... ولي حيف كه هم خجالت مي كشيد و هم مي ترسيد نورا رك و راست بگه " مگه فوضولي " . آخه از اين دختر اين حرف بعيد نبود ...
مسعود ديشب تعريف كرده بود كه در همون برخورد اول بهش گفته بود "قاتل" ...چقدر بهش خنديده بود... به مسعود هر چيزي مي اومد جز قاتل بودن ...
وارد باشگاه شدند .. سري براي نگهباني به معني سلام تكان داد ...
ولي نورا محو طراحي و منبت كاري های سقف شده بود ...
محمود آقا يكي از نگهبان هاي باشگاه براي سلام كردن به خواهر رئيسش بلند شد... با چابلوسي سلام بلندی گفت ...
_سلام خانم خيلي خوش اومديد ...
مرسده فكر كرد خوبه من هر روز اينجام ... اين جوري كه اين گفت خوش اومديد خودمم شك ميكنم اصلا اينجا اومدم يا نه ...
_ سلام محمود آقا ... امين من اومد تو ... رفت پيش مسعود؟؟
_ بله خانم ... ماشالله تا در باز شد مثل جت دويدن طرف دفترآقا مسعود ... منم ديگه دنبالش نرفتم ... خودش اينجا رو مثل كف دستش ميشناسه ...
romangram.com | @romangram_com