#چراغونی_پارت_68

امين خودش رو توي بغل مسعود جمع كرد ... سرشو توي شونه مسعود فرو كرد ...

مسعود همون طوري كه امين توي بغلش بود از جا بلند شد ...

اونو به خودش فشار داد ... چقدر اين خواهر زاده را كه هيچ وقت صدايش را نشنيده بود رو دوست داشت ...

امين سال ديگر به مدرسه ميرفت ... ولي هنوز حتي يك مامان هم نگفته بود ...

مسعود صورت امين را محكم و بلند بوسيد ... و او را روي دست راستش نشاند ...

_ پس مامانت كو امين خان؟

امين بادستانش به بيرون اشاره كرد ...

بعد از پياده شدن از ماشين ديگر نايستاده بود تا حرف های مادرش و اون خانومه رو گوش كنه .... براي ديدن دايي مسعودش تا خود همين جا دويده بود ...

_ پس مامانت بيرونه؟

باز هم امين سرش را به معني بله تكون داد ..

_ بريم ببينيم مامانت چرا انقد دير كرده ... ميگم نكنه ميخواد بياد منو بزنه!!...اومد از من دفاع مي كني؟

امين فكر كرد چجوري ميتونه از داييش دفاع كنه!!

ولي باز هم سرشو تكون داد كه يعني موافقه ...

romangram.com | @romangram_com