#چراغونی_پارت_67


آخرش هم به حالت قهر از اتاق بيرون رفته بود ...

از جا بلند شد ... كنار ديوار روبه روي مدال هايي كه توي اين ده .. پانزده سال گرفته بود ايستاد ...

از دوازده سالگي بود كه ورزش حرفه اي رو شروع كرده بود ...

اگر تشويق هاي علي و حاج محمد نبود شايد هيچ وقت نمي تونست اينجوري روبه روي ديواري بايسته و با لذت به مدال هايي كه دو سوم اون ها طلا و بقيه نقره وبرنز بود نگاه كنه ...

عكس علي كنار مدال ها روی ديوار بود ...

دستشو روي صورت داخل قاب عكس كشيد ...

_ علي داداش ... خيلي زود رفتي ... خيلي زود ...

انقدر توي خاطرات خودش بود كه متوجه گذشت زمان نشد... با باز شدن در اتاق به طرف در برگشت ...

امين اول آروم وارد اتاق شد و بعد با ديدن دايیش به طرفش دويد ... معلوم بود كلي راه رو دويده تا به اتاق داييش برسه ....

مسعود با ديدن امين كه به طرفش ميدويد روي دو پا نشست و دستاشو براي بغل كردن امين عزيزش ... يادگاره علي داداشش باز كرد ...

_ بيا عزيز دل دايي... بازم سلام يادت رفت مرد بزرگ ...

با خودش فكر كرد اين پسر هيچ وقت ياد نميگيره در بزنه ... همون طوري كه مادرش ياد نگرفته ...


romangram.com | @romangram_com