#چراغونی_پارت_66
ياد مسعود افتادم ... ازش زياد خوشم نميومد ... شايد چون خاطره خوبي ازش نداشتم ... اخلاقم همين بود ... آدما تو ذهنم ... همونجوري شكل مي گيرن كه اولين بار ديده باشمشون ...
مثل بازيگرها ... بارها شده يه بازيگري كه اولين فيلمشو يا اولين فيلمي كه من ديدم رو نقششون منفي بوده
همون هم باعث شده من هيچ وقت از اون بازيگر خوشم نياد ...
به اخلاق خواص خودم لبخندي زدم ... و با مرسده وارد باشگاه شديم ... /
****
گوشي تلفن را گذاشت ...
اگر به تمام دنيا ميتوانست حرف حالي كند... به اين خواهر مستبدش نمي شد كه نمي شد...
هميشه مرسده حرف حرف خورش بود ... خوب ميدونست كه خيلي سريع خودش رو به اينجا ميرسونه ...
و جنگ اعصاب راه مي اندازد ...
عاشق خواهرش بود ... ولي از اين كه به خاطر يك سال و نه ماه بزرگتر بودن حق خودش ميدونست كه تو زندگيش
دخالت كنه توي گوش مسعود نمي رفت كه نمي رفت ...
البته حق هم داشت ... هر كس ديگه اي هم اين تصميمش رو شنيده بود نظرش همين بود ...
دقيقا قبل از تلفن مرسده با شهروز هم همين بساط رو داشت ... شهروز دیگه مثل مرسده نگفته بود اشتباه ميكني و از اين حرفا ... يك راست گفته بود ديوونه اي؟ عقل درست و حسابي نداري؟
romangram.com | @romangram_com