#چراغونی_پارت_7


_ما نمي تونيم يه بار ديگه دخترمونو از دست بديم ... همه چيز آمادست، صبح زود از اينجا ميريم بابا

بعدم آروم از اتاق بيرون رفت و همسرشم با بوسه اي روي سر نوراي عزيزش از اتاق بيرون رفت...

و نورا شرمنده از بزرگي اين مرد و زن بازم به كوچه نگاه كرد هيچ وقت نمي تونست اون شب رو فراموش كنه كه در مونده تر از همه جا... اومده بود به اين خونه...

***

صداي زنگ تو فضاي خونه حاج محمد پيچيد...

خواب حاجي اونقدر سبك بود كه با اولين صدای زنگ بيدار بشه... سراسيمه بلند شد .

سالها بود شبها با كوچيك ترين صدا از خواب مي پريد...از شبي كه خبر مرگ عزيزش رو آورده بودن! روزگار حاجي همين بود .

با نشستن حاج محمد روي تخت مريم خانم هم از خواب پريد .

مريم خانم با خواب آلودگي رو به حاجي گفت :محمد...كيه اين موقع شب؟

بعد به ساعت كنار تخت نگاه انداخت. 20 دقيقه به چهار صبح بود. حاج محمد از جاش بلند شد...

و با گفتن: "نمي دونم خدا به خير كنه" از روي تخت پايين اومد

حاجي عباي قهوه ايی رو كه هميشه رو دوشش مي انداخت روي دوشش گذاشت.


romangram.com | @romangram_com