#چراغونی_پارت_63


توي اون نيم ساعتي كه مرسده و پسرش امين منتظرم بودن تا من حاضر شم .. ساكت تر از من تو اين جمع امين بود ...

حرفي نمي زد .. اگرم مرسده يا مريم جون ازش سوال ميكردن .. فقط با سر جواب آره يا نه ميداد ....

همونطور كه داشتم آماده ميشدم مرسده هم داشت براي مريم جون تعريف ميكرد كه چرا با مسعود كه تازه فهميده بودم همون كسيه كه پشت تلفن بود دعواش شده بود ...

انگار مريم جون همه چيزو در مورد من قبلا به مرسده گفته بود چون مرسده حتي سوال نكرد كه من چرا بعد از اين همه مدت اينجام!!!

***

تو ماشين كنار مرسده نشستم ... آهنگ ملايمي گذاشت...

موقع سوار شدن گفت كه اول ميريم ديدن برادرش از اونجا به بعد به قول خودش دربست در اختيار منه ...

من اولين بار بعد از اومدنم بود كه بيرون ميرفتم ...ولي هيچي از محيط اطراف نفهميدم و تمام مدت پاهامو با تمام قدرت به جلو ماشين فشار ميدادم ...

وقتي رسيديم ...خدا رو شكر كردم ...كه تا اينجا سالم رسيديم ...

چون هم خيلي حرف ميزد ... هم وحشت ناك رانندگي ميكرد ...

من با حرف زدنش مشكلي نداشتم تمام حرفاش در مورد هوا ...داداشه خلش...دوست احمقش ...راننده هايي كه بد ميرونن بود ... كه منم كوتاه و با لرز جوابشو ميدادم ...

ولي رانندگيش باعث شده بود كه من وقتي پياده شدم هيچ كدوم از حرف هاشو يادم نياد


romangram.com | @romangram_com