#چراغونی_پارت_62
من مرسده هستم ... خيلي خوشحالم از ديدنت ...
بازم من فكر كردم ... مگه نبايد اول دست داد و بعد همديگرو بغل كرد؟؟!
هنوز اسممو نگفته بودم ...
مريم جون وقتي ديد من همين طور دارم مرسده رو نگاه ميكنم ... خودش اومد جلو و گفت:
مرسده جون ... اين نوراي نازنينمه ...دخترم تو يه دفه اي اين بيچاره رو گرفتي تو بغلت دختركم شكه شده خب ...اسمشم يادش رفت ..
با اين حرف هر دو خنديدن ..
منم براي اين كه یه کاری كرده باشم يه لبخند زدم...
***
قرار شده بود با مرسده بريم براي خريد ...قبل از رفتن متوجه شدم كه ناهار هم با هم بيرونيم ...
ميخواستم مخالفت كنم كه با مرسده برم ولي ... نميشد ... اون از کاراش زده بود که به من كمك كنه ...
هر چقدر مريم جون اصرار كرد كه ناهارو بياين اينجا مرسده قبول نكرد ..
در ضمن فهميدم كه شام مريم جون خانواده مرسده رو دعوت كرده ...
و يه نفر ديگه كه من از حرفاشون فهميدم كسي به نام شهروز و خانوادش ...
romangram.com | @romangram_com