#چراغونی_پارت_61
تازه يادم اومد اينا كين حتما همون مرسده و اميني هستن كه ديروز مسعود داشت در موردشون حرف مي زد ...
حتما ... و سرمو به معني تاييد حرفم تكون دادم
مرسده يكم نگام كرد... به طرفم اومد ...
ترس برم داشت ...خواستم دستامو بيارم بالا تا مثلا جلوشو بگيرم كه به من نزديك نشه ...
فكر كردم كه اگه قراره بهم حمله كنه چرا تند تند يه چيزايي ميگه؟! من فقط كلماتو شنيدم...
_ الهي قربونت برم پس نوه خوشكلتون اينه حاج خانم؟ ...
وبعد اين من بودم كه تو بغلش داشتم خورد ميشدم ...
مات مونده بودم. دلم ميخواست هر چه زودتر ولم كنه ...
ولي انقدر يه دفه اي اين كارو كرده بود كه دستام همين طور برای نگه داشتنش كه داشت به طرفم ميومد
بين تنه خودم و اون مونده بود ... و در حال له شدن بودن ...
بعد از چند ثانيه بالاخره ولم كرد .. يه نفس عميق كشيدم ...
دستاشو به طرفم دراز كرد و با يه لبخند گفت :
romangram.com | @romangram_com