#چراغونی_پارت_52

همين ... برگشتم به طرف پله ها ...

پله ها رو خيلي سريع بالا رفتم. به كل هم يادم رفته بود كه شايد مريم جون بيدار بشه ...

اون لحظه فقط دوست داشتم روي تخت دراز بكشم و با خيال راح بخوابم ...

با احساس اينكه يكي آروم روي موهامو دست ميكشه بيدار شدم ...

خواب آلود گفتم :

_شمايين؟ ...

مريم جون: آره عزيزم؛ امروز ديگه بايد زود بيدار شي، كلي برنامه ريختيم واست ...

حالا هم پاشو كه داره دير ميشه ....

داشتم با چشماي خواب آلود نگاش ميكردم...

به اين فكر ميكردم كه چقدر تند حرف ميزد!!

اين همه حرفو توي يك دقيقه گفت بدون اين كه بينش نفس بكشه!!...

_ چرا اين جوري نگام ميكني؟ ...

_ الان بايد چيكار كنم؟من دقيقا نفهميدم چرا بايد زود از خواب پا شم ...

romangram.com | @romangram_com