#چراغونی_پارت_51


يه آرامشه عجيبي داشت اين بوسه ...

همون آرامشي كه آرزو داشتم از پدرم بگيرم و هيچ وقت نگرفتم ...

مثل همون بوسه اي كه وقتي هم كلاسیام با پدراشون ميومدن و اونا ميبوسيدنشون؛ و من هميشه در حسرت اين

سوختم كه يه روز پدر من هم اين طور منو ببوسه ...

دريغ كه نه تنها منو نبوسيد .. بلكه هيچ وقت هم همراهم نشد مثل تمام پدراي ديگه ...

با "خوب بخوابي بابا" ... از فكر دراومدم.

همين طور كنار پله ها ايستاده بودم. اون راهشو گرفت و به طرف اتاقشون رفت ...

نتونستم نگم ... هميشه هر حرفي كه به ذهنم ميرسيد به زبون مي آوردم ...

اين دفعه هم نتونستم نگم .. صداش كردم:

_ حاج محمد ...

به طرفم برگشت و سوالي نگام كرد .. منتظر بود ...

_ خوشحالم كه اينجام ... ممنون كه هستين...


romangram.com | @romangram_com