#چراغونی_پارت_5
از خواب شيرين ناگه پريدم او را نديدم ديگر كنارم به خدا
جانم رسيده از غصه بر لب هر روز هر شب در انتظارم به خدا
دست هاشو دور زانوهاش حلقه كرد سرشو گذاشت روي زانوهاش
ديدم تو خواب وقت سحر
شهزاده اي زرين كمر
نشسته بر اسب سپيد مي اومد از كوه كمر
مي رفت آتش به دلم مي زد نگاهش
مي رفت و آتش به دلم ميزد نگاهش
با صداي در و باز شدن اون به طرف در برگشت
زني مسن، و پشت سرش..... پيرمردي كه از چهره هر دوشون معلوم بود در جواني بسيار زيبا بودن...... اومدن داخل، ولي چهره
هاي هر دو نشون ازغم بزرگي میداد
زن به دختر نزديك شد
romangram.com | @romangram_com