#چراغونی_پارت_49


من جايي به جز اين جا ندارم ...

حقيقت بود ... من از همه جا بريده بودم ...از كشوري كه توش دنيا اومدم ... درس خوندم ...

از پدري كه هيچ وقت نتونست براي مرگ مادرم منو ببخشه ...هيچ وقت نتونست از شباهت من به مادرم لذت ببره ...

از پسري كه فكر ميكردم شايد دوستم داشته باشه ...

حاجي از جاش بلند شد ...

دستاشو بازم مثل چند باري كه ميخواست منو وادار به كاري كنه به طرفم گرفت ...

_ پاشو ... كه اگه اين حاج خانم بفهمه نورا خانمش تا اين موقع اينجا نشسته و داشته با بابابزرگش تو اين سرما

مي لرزيده ...

با من ِ بيچاره قهر ميكنه، با تو كه كاري نداره ...

همين طور كه دستام رو توي دستاش ميذاشتم گفتم:

جدي؟! با شما قهر ميكنه؟!

كمی به رفتاراي مريم جون فکر کردم ...


romangram.com | @romangram_com