#چراغونی_پارت_48
از اين جواب اونقدر شكه شده بودم كه نميتونستم چشمام رو از حياط روشن بگيرم ...
ولي ادامه حرفش باعث شد به چهره مهربون پدربزرگم نگاه كنم ...
_نه...ما آرزو ميكنيم كه تو نري ...
شايد تو اينجا راحت نباشي... ميدونم سخته كه بخواي با دو تا آدم پير زندگي كني ...
حداقل من نه، به خاطر مريم بمون ...
نميدوني تو اين چند روز بارها و بارها چشماش برق زدن از ديدن تو ...از غذا خوردن تو ...
حتي راه رفتن تو ...
_در اين خونه هميشه به روي تو بازه حتي اگه خواستي بري...
خودت ميدوني كه ما نمي تونيم به زور نگهت داريم ...
ولي بمون؛ خوشي كه سالهاست با ما غريبه شده رو برامون آشناش كن ...
زبونم براي حرفايي كه ميخواستم بزنم نميچرخيد ...ولي نتونستم بهش نگم :
romangram.com | @romangram_com