#چراغونی_پارت_45
_ چرا...
دستشو انداخت روي شونه من ...
از بغل به دستش كه روي شونه سمت چپم بود يه نگاه كردم ... دستاي بزرگ...سفيد ... چروك ...
دوباره برگشتم مستقيم به جولو نگاه كردم ...
صداش منو از نگاه كردن به رقصي كه بارون بخاطر بادي كه ميوزيد....
روي مزاييك هاي حياط راه انداخته بود جدا كرد ...
برگشتم طرفش ...
صداش يه جوري بود... همون جوري كه هميشه صداي من موقع گفتن حقيقتاي زندگيم ميشد ...حتي با خودم ...
_ _ زندگي هميشه روي ناخوشش رو به ما نشون داد ... سكوت كرد
_ _ هيچ وقت ناشكر نبودم چرا ما نميتونيم بيشتر از يه بچه داشته باشيم ...
انگار هر حرفي كه ميزد ... ساعتها در موردش فكر ميكنه و بعد اونو به زبون مياره ...
آهي كشيد ...
romangram.com | @romangram_com