#چراغونی_پارت_44
جواب اين كه اون هست رو نداد ... ولي گفت :
_ چرا اينجا نشستي؟ ... سرما ميخوري ...
تا اسم سرما به گوشم خورد دندونام از سرما روي هم خورد...
براي همين پتو رو خوب دور خودم پيچيدم و گفتم :
_ مرسي بابت پتو ... خوابم نميومد ... اومدم اينجا تا يكم زمان بگذره شايد خوبم گرفت ...
حاجي ديگه كنار من نشسته بود ...
يه نگاه به چهرش كه داشت به روبه روش نگاه ميكرد انداختم. بهش نميومد خواب بوده باشه ....
ولي بازم ازش پرسيدم: من بيدارتون كردم ؟؟؟
به طرفم برگشت ... آروم گفت: نه ...بيدار بودم ....
_ _ حواسم بود اومدي بيرون ...وقتي ديدم مدت زیادیه که اينجا نشستي اين پتو رو برات آوردم ...
شما هم مثل من خوابتون نمي اومد؟
_ _ خيلي وقته كه شب ها خواب درستي ندارم ... سالهاي ساله كه شايد شبي 3 يا 4 ساعت بيشتر نخوابيدم ...
بدون هيچ فكري سريع سسوال كردم
romangram.com | @romangram_com