#چراغونی_پارت_43


فكر اين كه بخوام اين همه راه رو تا اتاق برك تا چيزي بپوشم هم خيلي خسته كننده بود ...

من ِ خنگ چرا تو همون بالكن اتاق نموندم! ... پايين اومدنم چي بود تو اين سرما؟!!

بارون انقدر با سرعت ميباريد كه مطمئن بودم دو دقيقه بيشترزمان نمي بره كه خيس آب بشي ...

فكر خيس شدن بد جوري قلقلكم ميداد ...ولي حيف كه لباس زيادي نداشتم تا بخوام عوضشون كنم ...

به درختا نگاه كردم .... پرتقال بودن ... ولي هنوز سبز بودن

تو اين تاريكي فقط يه سايه هايي از توپ هاي گرد ..گرد معلوم بود ...

وقتي هوا روشن بود ديده بودم كه پرتقالن....

با پتويي كه روي شونه هام قرار گرفت ... يه هــــــــــــــــيع از روي ترس گفتم ...

صداي حاجي اومد :

نترس...منم بابا ...

هنوزم قلبم داشت تند ميزد دستمو روي قلبم گذاشتم و گفتم :

_شمايين؟ ... خيلي ترسيدم ....


romangram.com | @romangram_com