#چراغونی_پارت_42

و اينكه پدرش به اين شرط فرستاده بود بياد اينجا ... كه اول با اون نامزد كنم ....

بعد از هر نظر اونو ساپرت كنه ... اون حتي براي خرج تحصيلش هيچ كاري ... حتي نيمه وقت هم نمي كرد ...

و من چه آدمي بودم كه با وجود اون حرفا، هنوزم دوسش داشتم ... عشق نبود ...

فقط دوست داشتن بود ... شايد هر كسي ديگه هم بود به تنها كسي كه باهاش حرف ميزد ..درد و دل ميكرد...تفريح ميرفت...تو بغلش گريه ميكرد...

و مهم تر از همه بهم فارسي حرف زدن ياد داده بود ... برام از اينجا گفته بود ... پس ميتونستم دوسش داشته باشم ..حتي با وجود تمام حقيقت زندگيش بعد از هفت سال ...

بهش گفتم برام آدرس اينجا رو از دفتر خاطرات مادرم پيدا كنه ...

ولي حيف كه آدرس درستي از اينجا توي دفتر نبود...

یاد اون روزي افتادم که كل وسايل انباري رو گشتم و بالاخره نامه اي كه از ايران اومده بود رو توي یه سری كاغذ توي يه صندوق پيدا كرم....

با ياد اون روز بازم از خوشحالي يه لبخند اومد رو لبام...

هنوزم قلبم ميگفت تنها كاري كه ميتونستم بكنم همين فرار بود ...

من كه توانايي نداشتم مقابل اونا بايستم و بگم نميخوام با جيك ازدواج كنم ..

پدرم روزگارمو سياه تر از اوني كه بود ميكرد...

بازم يه لرز ديگه نشست تو تنم خودمو بیشتر از قبل جمع كردم ...

romangram.com | @romangram_com