#چراغونی_پارت_40

قفل بود ...ولي خوشبختانه كليد روي در بود ..

با خوشحالي كليدرو چرخوندم...

از در رفتم بيرون .. هنوز اوايل " اّکتبر " بود ولي هوا با اين باروني كه مي باريد يكم سرد شده بود

پاهام كه به موزاييك سرد ايوون خورد تازه يادم اومد که كفش نپوشیدم ..

جلو پام يه جفت دمپايي بود كه اونو پوشيدم رفتم جلو ..

ايوون سرپوشده بود براي همين خيس نبود حتي چند تا از پله ها هم خيس نبود ...

روي يكي از پله ها نشستم

توي باغ چند تا چراغ بود كه باعث روشن شدن باغ شده بود

يه باد سردي اومد. خودمو يكم جمع كردم ...

توي سرم هزاران فكر بود ... اين كه چرا بايد الان من اينجا باشم؟!! انقدر غريب!! ..

درسته رفتاشون باهام خيلي خوب بود .. ولي من دوست داشتم ..بازم هر روز ميرفتم توي اون كافه كوچيك و جلوي

مشتري ها قهوه ميذاشتم ...

فكر هاي مختلف داشت توي سرم رژه ميرفت ...

romangram.com | @romangram_com