#چراغونی_پارت_31
صداي خنده حاجي باعث شد چشمامو از اين مسعود قاتل كه چشماش داشت از تعجب ميزد بيرون بگيرم ...
حاج محمد همين طور كه مي خنديد گفت:
بابا ... من كه واست درباره قربوني کردن توضيح دادم...اين پسرمون قهرمان شده ... قاتل چيه!! ...
تو دلم گفتم پس اون چراغوني ها هم براي اين بود كه آقا يه كاره اي هست ...
حالا توي چي قهرمان شده ...اين سوال داشت مغذمو ميخورد ..
مريم جون با خنده رو به مسعود ادامه داد: ببخش تو رو خدا پسرم ...
مسعود با يه حالت گيجي به حاج خانم نگاه كرد
مريم جون: آخه نوراي ما ... دقیقا همون روزي كه تو اومدي، اومده. چند ساعت قبل از تو؛ از پنجره اتاقش ديده داشتن جولوي پات خون مي ريختن ...
حاج محمد: كلي اين عزيزِ دل ما رو ترسونده بود ... يه جوري ميگفت خون ... كشتنش ...ما گفتيم دور از جون يه آدمو كشتن ...
مسعود يه نفس عميق كشيد با يه صداي محكمي به طرف حاج محمد گفت :
_يه لحظه خودمم شک کردم که نكنه كسي رو كشته باشم... خبر نداشته باشم
يه خنده آرومم گذاشت آخر حرفش
romangram.com | @romangram_com