#چراغونی_پارت_30

چون همين جور چشماش بين حاجي و دستي كه روي شونه هاي من بود درحال گردش بود ...

دوباره حاجي بود كه سكوت رو شكست: نوه عزيزم نورا ... تازه از انگلستان اومده پيشمون

حالا ديگه واقعا داشت با تعجب بهم نگاه ميكرد ...

مسعود : چشـ..چشمتون روشن ...

واقعا خيلي خوشحال شدم ...بعد اين همه سال انتظار ...

بايد هم باعث بشه كه شما نتونين دل بكنين از خونه ...

اتفاقا پريروز كه اومدم و تو اون جمعيت نديدمتون با خودم گفتم يعني چي ميتونه جلو شما رو بگيره نياين؟؟! ...

يه جرقه زده شد تو سرم ... اين پسره پريروز از كجا اومده؟؟ ... يه پسر هيكلي ... گوسفند ...

حرفي رو كه تو دلم مي خواستم بزنم رو با يه اخمي كه رو صورتم بود بلند به زبون آوردم:

_قاتل...

با اين حرفِ من، حاجي و مريم جون و مسعود با يه تعجب بزرگ نگام كردن ...

ولي من فقط به اين پسره قاتل نگاه مي كردم كه به خاطرش يه حيوون ِ بيچاره رو كشته بودن ...دوست داشتم همين

الان يه مشت بكوبم تو صورتش ...

romangram.com | @romangram_com