#چراغونی_پارت_29


بي خيال ِ من، كه داشتم ميمردم اين پسره رو كجا ديدم شد و گفت:

اوه...اوه بيا بريم پايين كه الان صداي حاجي در مياد. نيم ساعته كه بالاييم

بعدم دستمو گرفت به طرف در اتاق كشيد ...

روبروي مسعود نشسته بودم. دقيقا كنار حاجی ...

سرش پايين بود و بهم نگاه نمي كرد ...

ولي من زل زده بودم بهش تا ببينم كجا ديدمش كه انقد واسم آشنا بود!!!

دستاي حاجي روي شونه هاي من قرار گرفت ...

_خب آقا مسعودِ گل ...اينم دليل واسه اين كه منو حاج خانم چند روز خونه نشين شديم...

وبرگشت به طرف من يه لبخند مهربون زد و گفت:

و دل نمي تونيم بكنيم از خونه ...

مسعود سعی داشت حاجي رو با يه قيافه عادي نگاه کنه ...

ولي معلوم بود چشماش داره از تعجب گشاد ميشه ...


romangram.com | @romangram_com