#چراغونی_پارت_28
يه چيزي تو مغزم گفت: ولي پدرت كه هميشه بد نبود ...
حرف مريم جون منو از فكر درآورد...
با يه لبخند گفت: ديدي؟ ... اين پسره تو رو دید چه جوري شد ...
تو دلش گفت ديدي از خونه حاجي يه حوري داره مياد پايين ... همچين چايي پريد تو گلوش كه گفتم الانه خفه بشه ...
به خاطر خنده زياد مجبور شد روي تخت بشينه ...
_درسته مسعود پسر دنيا ديده ايه از اين جور تيپ ها لباس ها هم خيلي ديده ... ولي تو رو كه ديد ... همچين سرفه
مي كرد كه من گفتم تو اولين دختري هستي كه ديده!! طفلك مسعود...
_پس اسم مهمونتون مسعوده؟؟
مريم جون يكم خندشو كنترل كردو گفت: آره عزيزم مسعوده... ديديش كه پريروز؟ نديديش؟؟
سوالي داشت نگام ميكرد ... خوب چرا اينجوري نگاه ميكنه؟! من مسعود رو از كجا ميشناسم؟؟! من اصلا از خونه
بيرون رفتم كه بشناسمش؟! ...
انگار نا اميد شد ... كه خودش گفت: يادت نيست؟ همون پــ......
صداي حاجي كه صدا ميكرد: "مريم خانم" ... حرفشو نيمه تموم گذاشت ....
romangram.com | @romangram_com