#چراغونی_پارت_27


اخه اگه يكم سرشو بلند ميكرد پاهاي من دقيقا تو چشمش بود

اين حركتش جالب بود ... يه لبخند زدمو به طرف اتاقم رفتم ...

مريم جون يه بليز كشي آستين بلند برام آورد. شلوارسایز من نداشت و جاش يه دامن بهم داد كه من ترجیح دادم

شلوار لي خودمو بپوشم ...

لباسارو پوشيدم و برگشتم طرفش ...

_ميگم لازمه من حتما روسري بذارم؟!

مريم جون يه نگاه به لباساي تنم انداخت و گفت:

_ نه عزيزم وقتي اعتقاد نداري لازم نيست... همين كه لباساتو به خاطر ما تغییر دادي و پوشيده تر لباس پوشيدي کافیه ...

يه لحظه دلم گرفت از اين همه مهربوني اين زن و شوهر ...

پس چرا مادرم قدر مادر و پدري به اين مهربوني رو ندونست... چرا روي عشق پوچ پدرم انقدر پا فشاري كرد...

براي بار هزارم تو دلم ناليدم ... چقدر من از عشق بدم مي اد ...

نمي فهميدم چرا مادرم ... چنين پدرو مادرو رو به خاطر عشق پدرم رها كرد ...از اين كشور رفت ...


romangram.com | @romangram_com