#چراغونی_پارت_26
حاجي با محبت بهم نگاه كرد و گفت:
_آفرين بابا! حالا برو لباساتو عوض كن تا ما تو رو به این پسر گلمون معرفی کنیم...
منم ديگه جواب ندادم فقط آروم سرمو تكون دادم يعني باشه ...
برگشتم برم بالا كه يه چيزي يادم اومد دوباره برگشتم به طرف مريم جون.. لبامو يكم دادم به طرف پايين و...
آروم جوري كه حاجي و پسره نشنون گفتم:
_ولي من كه لباس ديگه اي ندارم اونايي كه پوشيده بودم تو حمومن!!!
مريم جون يكم نگاهم كردو گفت:
_قربونت برم ... تا تو بري تو اتاق منم لباس پوشيده واست ميارم ...
بازم سرمو تكون دادمو برگشتم از پله ها رفتم بالا ... مريم جونم رفت پايين
يه لحظه فكر كردم مي خواد لباس خودشو بياره ... فكر كردم لباساش بايد خيلي واسم بزرگ باشه ...
بي خيال شونه هامو انداختم بالا ...
همون جوري كه به طرف بالا مي رفتم يه بار ديگه برگشتمو پشت سرمو نگاه كردم؛
ديدم اين پسره سرشو تا كجا انداخته پايين که يه لحظه نگاهش به پاهام نيفته!!
romangram.com | @romangram_com