#چراغونی_پارت_25


اشاره اون هم زمان شد با هــــــــــيع بلندي كه مريم جون كشيد و الله اكبر حاج محمد

هردوشون با چشماي گرد شده به من نگاه مي كردن و حاجي همزمان به پشت پسره مي زد

مريم جون به خودش اومدو به طرفم اومد ... منم همون طور بي حركت داشتم نگاه مي كردم.

با خودم فكر مي كردم مگه ديدن من انقد تعجب داشت؟!!!

مريم جون اومد كنارمو با يه لحن مهربوني گفت:

_واي ناز گلم اين چه لباسيه پوشيدي ؟؟؟

وا .... مگه لباسم چش بود ؟؟؟ دوباره به پسره يه نگاه كردم كه قرمزيش بيشتر شده بودو سرشم كاملا انداخته بود پايين ... با تعجب يه نگاهم به حاج محمد انداختم ... اما اون داشت با لبخند نگام ميكرد ..

يه دفعه يه چيزي تو ذهنم جرقه زد حرف سعيد :

"ببين نورا اونجا مثل اين جا نيست كه هر جور خواستي بگردی باید حجاب داشته باشي ...بايد لباساي پوشيده تر بپوشي" ...

حتي در مورد روسري و مانتو هم بهم گفته بود... من چقد خنگم ...

يه دونه زدم تو سرمو بلند گفتم: واي... من الان بايد لباس پوشيده بپوشم؟! نه؟؟

با اين حرفم پسره يه نگاه زير زيركي بهم كرد و دوباره سرشو انداخت پايين


romangram.com | @romangram_com